Web Analytics Made Easy - Statcounter

حکایت خانه خانم رباب را در سفرم به شهرضای اصفهان شنیدم. دوست داشتم از نزدیک خانه را ببینم و راوی اتفاق خوب بازسازی آن باشم. تماشای خانه و شبی اقامت در آن، بخش اول ماجرا بود. به دیوارهای خانه عکس‌هایی بود که از گذشته‌های دور آمده بودند و توضیحاتی درباره عکس‌ها که نشان از داستان خانه داشت.


فردا شب در باران نم‌نم اصفهان و شادمانی زاینده‌رودش، خودم را به خانه دکتر حمیدرضا نفیسی رساندم.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

پزشک بازنشسته خوش‌ذوقی که به پاس خدمات مادرش خانم رباب نفیسی، عموهای خانم رباب  و پدر بزرگش آستین همت را بالا زده و خانه‌ پر از داستانی را که کودکی‌های خودش هم در آن گذشته بود با کمک خانواده‌اش بازسازی کرده تا هم بخشی از تاریخ روستای زیبا و با قدمت پوده حفظ شده باشد و هم به ما بیاموزد با داشته‌های ارزشمندمان با احترام رفتار کنیم که آن‌ها بخشی از هویت روستاها، شهرها و مملکت ما هستند. 


 از پوده تا منچستر
من متولد ۱۳۳۱ در روستای پوده ۳۰کیلومتری شهرضا هستم. در همین روستای پوده به دبستان رفتم که البته دبستان رفتنم هم حکایت دارد. پدرم خانه اجدادی‌اش را به آموزش و پرورش یا همان اداره فرهنگ واگذار کرد تا مدرسه‌ای برای روستا ساخته شود، چون اداره فرهنگ سابق گفته بودند ما بودجه‌ای برای ساخت یا اجاره مدرسه در روستا نداریم. حتی پدرم آن زمان میز و صندلی هم در اختیار آن‌ها قرار داد. به این ترتیب در روستا یک مدرسه چهار کلاسه تشکیل شد و یک نفر که هم مدیر و هم حکم معلم را داشت اداره مدرسه را برعهده گرفت. بعدها البته کلاس‌ها بیشتر شد.
نکته جالب درباره تحصیل ما در آن زمان این بود عده‌ای از خان‌ها با ایجاد مدرسه موافق نبودند، چون حرفشان این بود اگر این‌ها باسواد شوند، دیگر حرف‌شنوی ندارند.
البته بعدها این نکته را شنیدم که گفته‌اند این مدرسه به وسیله خان‌ها ساخته شده اما واقعیت این است آن‌ها با تحصیل بچه‌ها البته غیر از بچه‌های خودشان مخالف بودند و مدرسه با کمک پدرم راه افتاد. برای تحصیل در مقطع دبیرستان و تحصیلات دانشگاهی به شهر اصفهان آمدم و بعد هم بورسیه گرفتم و به اروپا رفتم. اول مجارستان بود، پس از آن به دانمارک و بعد به انگلستان رفتم و از دانشگاه منچستر تخصص ویروس‌شناسی گرفتم. علت اینکه به کشورهای مختلف رفتم این بود در زمان دانشجویی‌ام، از ویروس صحبتی نبود و چند باکتری بود که دامپزشکی آن‌ها را برای ما توضیح می‌داد. آسان نبود در یک دانشگاه معتبر رشته ویروس‌شناسی را شروع کنیم.برای اینکه وارد دانشگاه منچستر شوم، با کشورهای دیگر شروع کردم تا سرانجام وارد دانشگاه منچستر شدم. وقتی وارد ایران شدم فقط شیراز و تهران رشته ویروس‌شناسی داشتند. یادم هست آموزش‌هایی که در مجارستان دیده بودم خیلی به کمکم آمد. پس از برگشت به ایران به استخدام دانشگاه علوم پزشکی اصفهان درآمدم و به عنوان استاد پروازی در دانشگاه‌های مختلفی تدریس کردم تا بازنشسته شدم. این روزها هم دوره بازنشستگی را سپری می‌کنم.
دوران کودکی و نوجوانی من درهمین خانه‌ای که این روزها با نام «خانه خانم رباب» شناخته می‌شود، گذشت. اینجا در اصل بخشی از یک خانه بسیار بزرگ است. قسمتی که امروز آن را به عنوان خانه‌ خانم رباب می‌شناسیم، در واقع مطب بوده است. خانه‌ اصلی ما پشت همین خانه خانم رباب است؛ خانه بزرگ با اتاق‌های متعدد و باغی که به آن متصل بود. جد ما میرزا ابوتراب نفیسی بوده که درروزگار قدیم از شهر کرمان به پوده آمده بود. ما نمی‌دانیم ایشان به چه علتی از کرمان به این روستا آمد اما حدس ما این است به دعوت خانی که آن روزگار در این منطقه بوده‌ به پوده آمده است‌. ایشان هم عالم دینی بود و هم پزشک. چیزی که از ایشان می‌دانیم این است در راه مکه مریض می‌شود و از دنیا می‌رود.


خانم رباب، پزشک روستا
 از پسران ایشان چند نفر پزشک شدند. یکی از آن‌ها به مشهد می‌رود و در آنجا از مظفرالدین شاه لقب انتظام اطبا را دریافت می‌کند که پدربزرگ مادری بنده محسوب می‌شود. مادرم در بیمارستانی در مشهد که اداره آن با خارجی‌ها بوده و دو قسمت مردانه و زنانه داشته استخدام می‌شود. چیزی که از ایشان می‌دانم این است چون سواد داشته‌ از روی اطلس پزشکی درس خوانده است. در بیمارستان کارش این بوده بیماران زن را که خارجی‌ها نمی‌توانستند معاینه کنند، معاینه می‌کرده و وضعیت آن‌ها را برای پزشکان مرد توضیح می‌داده تا بر اساس آن توضیحات دستور درمان و دارو برای بیماران صادر شود. پس از چند سال ایشان پزشک مجاز شده و برای کار کردنش گواهی هم صادر می‌شود. ایشان بالاخره از مشهد به پوده برمی‌گردد و البته از پدرم جدا می‌شود، اما در همان پوده می‌ماند و طبیب این ناحیه می‌شود. علاوه بر اینکه از آبادی خودمان و آبادی‌های نزدیک برای معالجه به خانه ما می‌آمدند، بیماران از نقاط خیلی دورتر هم با الاغ و قاطر خودشان را به مادرم می‌رساندند تا معالجه شوند. بعضی وقت‌ها هم مشکل بیماران طوری بود که باید یک ماه در روستا می‌ماندند، چون از راه‌های دوری آمده بودند و نیاز بود بیمار مرتب زیر نظر مادرم باشد. شاهد بودم گاهی بیماری، همسرش را برای معالجه به خانه ما می‌آورد و خودش برمی‌گشت تا یک ماه بعد برای بردن همسرش برگردد. گاهی هم لازم بود مادرم خودش به مریض در روستا و یا آبادی دیگری سر بزند. برای این کار خانم رباب گاهی با الاغ خودش را به بالین بیماران در جاهای دورتر می‌رساند. در این‌جور مواقع افراد به دنبال مادرم می‌آمدند. مادر برای رفتن به بالین مریض‌ها در آبادی‌های دیگر، همراهی هم داشتند که خانمی از روستا بود. نکته مهم این بود گاهی نیاز بود شب مادرم خودش را به بالین مریضی برساند، مثلاً خانمی زایمان کرده بود ولی جفتش نیامده بود و در این‌گونه مواقع نیاز بود خانم رباب خودش را برساند.

کارهای مهم مادرم
مادرم در زمان خودش کارهای مهمی انجام می‌داد و من حالا می‌فهمم آن کارها چقدر ارزشمند بوده‌اند. 
در زمان کودکی و نوجوانی‌ام در روستاها و شاید هم شهرها بیماری تراخم چشم زیاد بود. کودکانی را برای معالجه پیش خانم رباب می‌آوردند که چشم‌هایشان ورم کرده و قرمز بود با تاول‌هایی چرکین روی پلک‌ها. این تاول‌ها بسیار دردناک هستد. مادرم کودک مبتلا را روی زمین می‌خواباند و پاهای خود را در دو سمت سر کودک طوری قرار می‌داد که کودک نتواند سر خود را حرکت دهد. در حالی‌که دست‌های کودک را شخص دیگری محکم می‌گرفت. خانم رباب پلک‌ها را برگردانیده، با حبه قند تاول‌ها را پاره و با پنبه‌ای محل زخم را تمیز می‌کرد و با قرص دست‌ساخت خود برای تسکین درد روی زخم مالش می‌داد. به نظر درمان مؤثری بود و عوارضی نداشت.یکی از آسیب‌های آن زمان برای کود کان روستایی، افتادن در تنور نانوایی خانگی و سوختگی ناشی از آن بود. شاهد بودم مادرم با چه دقتی زخم‌ها را تمیز و با «تنتور ید» رقیق آن‌ها را ضدعفونی می‌کرد و کود کان مبتلا شفا می‌یافتند. یادم هست بنّایی که بر اثر تشکیل لارو حشره‌ای در گوشش کر شده بود برای معالجه به مادرم مراجعه کرد. مادرم روغنی در گوشش چکاند و خواست فردا مراجعه کند. فردا دوباره مادرم با شست‌وشوی گوش و استفاده از وسیله‌ای، حشره را از گوش بنّا خارج کرد و آن فرد دوباره شنوایی خود را بدست آورد و خوب شد.  او با همان امکانات کمی که آن زمان داشت سوختگی‌های بچه‌ها را مداوا می‌کرد. مادرم در روستا هم مداوای بیماران را انجام می‌داد و هم برای آن‌ها نسخه می‌نوشت. وقتی جد ما میرزا ابوتراب فوت می‌کند پسران ایشان هم پراکنده می‌شوند. همان‌طور که گفتم یکی از آن‌ها به مشهد می‌رود، یک نفر دیگر به کرمان و دو نفر از پسرهای ایشان هم در همین پ��ده می‌مانند. یکی از آن‌ها پزشک می‌شود و آن یکی داروساز و بخشی از همین خانه نیز داروخانه بوده که درِ جداگانه‌ای به بیرون داشته که ما آن در را هم حفظ کردیم. این در پنجره‌ای داشت که به بیرون باز می‌شد و محل گرفتن داروی بیماران بود. 

وقتی خانه تنها شد
وقتی برای تحصیل در مقطع دبیرستان به اصفهان رفتم تا زمانی که مادرم در قید حیات بود به شکل‌ها و با وسایل مختلف گاهی خودم را به روستا می‌رساندم. گاهی با درشکه، گاه با دوچرخه و خلاصه به هر شکلی بود به روستا برمی‌گشتم. یکی از دلخوشی‌هایم برگشتن به روستا و ماندن چند روزه کنار مادرم بود اما پس از فوت مادرم، من هم به دنبال تحصیلات خودم بودم و به‌خصوص آن چند سالی که خارج از کشور زندگی کردم دیگر نتوانستم به خانه برسم. در نبودن ما عملاً این خانه کارکرد قبلی خودش را از دست داد، حتی مقداری از وسایل پزشکی که در خانه مانده بود هم به مرور گم شدند. وضعیت من پس از فوت مادرم جوری شد که دیگر در خانه زندگی نمی‌کردم اما خانه همچنان ساکنانی داشت، چون جایی شد برای بعضی از آدم‌هایی که مشکل مسکن داشتند؛ مثلاً زنی که شوهرش فوت کرده بود و به جایی برای زندگی نیاز داشت. از یک زمان به بعد وضعیت خانه طوری شد که بر اثر خالی بودن، روز به روز خراب‌تر شد. وقتی پس از مدت‌ها چند باری به خانه سر زدم و خاطرات خوب گذشته در ذهنم زنده شد و وضعیت خانه را دیدم، خیلی دلم گرفت. دوست نداشتم خانه کودکی‌ام را با آن وضعیت ببینم که دارد کم‌کم از بین می‌رود. برای همین ماجرای خانه و وضعیت بد آن را با همسر و بچه‌ها در میان گذاشتم تا شاید بشود برای نجات خانه پر از داستان و ارزشمند روستای پوده کاری انجام دهیم. آن زمان با خودم فکر کردم غیر از خاطرات بسیار خوبی که در این خانه داشته‌ام، این خانه به سبب کارکردی که برای مردم روستا داشته هم ارزشمند است پس باید آن را نجات می‌دادیم. پس از مشورت با خانواده‌ام آن‌ها پیشنهاد دادند خانه را بازسازی کنیم. من که وضعیت خانه را از نزدیک دیده بودم و اینکه چگونه بخشی از خانه فرو ریخته و به تلی از خاک تبدیل شده، گفتم حالا خانه را بازسازی کردیم با آن چه کنیم، ما در اصفهان زندگی می‌کنیم و از خانه دوریم؟ نظر خانواده‌ام این بود بازسازی که انجام شود فکری برای آن بخش از ماجرا هم می‌کنیم. داماد بنده مهندس امین اخوت پیشنهاد داد پس از بازسازی خانه می‌توانیم آن را تبدیل به یک اقامتگاه بوم‌گردی کنیم. گفت با این کار هم خانه کودکی و خاطرات خوب شما حفظ می‌شود و هم می‌تواند محلی باشد برای رفت‌وآمد علاقه‌مندان به زیست روستایی و طبیعت و آن‌هایی که به روستای پوده سفر می‌کنند. 
من برای بازسازی خانه خانم رباب چند دلیل داشتم؛ اول اینکه کودکی خودم در این خانه گذشته بود؛ دوم، سابقه طبابت خانم رباب در این خانه و پیش از ایشان برادرانشان و پیش‌تر هم جد ما و اینکه نمی‌خواستم سابقه تاریخی و فرهنگی درمانی این خانه گم شود. البته این نکته را هم بگویم روستای ما قدمت بالایی دارد اما به علت نداشتن زیرساخت نمی‌توانست پذیرای گردشگران به صورت گروهی باشد و نیاز به ایجاد یک بوم‌گردی احساس می‌شد.

خانه‌ای که عاقبت به‌خیر شد
خانه خانم رباب محل رفت و آمد اهالی روستا بود، کمتر ساعتی بود که خانه ما میهمان نداشته باشد. بخشی از این رفت و آمدها برای مداوای بیماران، گرفتن دارو و کارهای پزشکی بود، اما مادرم در کنار کارهای پزشکی، کارهای دیگری هم می‌کرد. می‌شود گفت خانم رباب نوعی کار قضاوت هم انجام می‌داد؛ وقتی میان دو نفر در روستا اختلافی به وجود می‌آمد، ایشان میانجی می‌شد و مشکل را حل می‌کرد. روستای ما هم مثل همه روستاهای دیگر برای خودش کدخدا داشت اما مردم خیلی وقت‌ها مشکلاتشان را با مادرم در میان می‌گذاشتند، از جمله همین اختلافاتی که به وجود می‌آمد. بعضی‌ها برای گرفتن مشورت به خانه ما می‌آمدند؛ مثلاً کسی اگر برای دخترش خواستگار می‌آمد نظر مادرم را می‌خواست، چون مادرم به نوعی با همه روستا در ارتباط بود یا اگر فردی می‌خواست دختری را برای پسرش خواستگاری کند، باز هم از مادرم راهنمایی می‌گرفت. خانه ما غیر از اینکه یک مرکز پزشکی بود کارهای فرهنگی هم در آن انجام می‌شد. در خانه بزرگ‌تر که این خانه کوچک، بخشی از آن به حساب می‌آمد، حتی منبری برای موعظه هم وجود داشت. همچنین دخترانی بودند که برای یاد گرفتن خط پیش مادرم می‌آمدند یا نزد مادرم قرآن می‌آموختند. دلم می‌خواست خانه عاقبت به‌خیر شود و از فروریختن نجات پیدا کند. با این بازسازی فکر کنم به خواسته قلبی خودم و خانواده‌ام رسیدم؛ اگر دیرتر جنبیده بودیم دیگر از خانه چیزی باقی نمانده و از بین رفته بود.
در این میان نمی‌توانم سهم خانواده‌ام و به‌خصوص دختر بزرگم را برای نجات خانه فراموش کنم.
سال۱۳۹۴ بازسازی خانه را آغاز کردیم و پس از سه سال کار تمام شد. در بازسازی خانه سعی کردیم از نیروهای بومی کمک بگیریم، چه بنا چه نجار و چه کارگر. حتی برای تزئین خانه هم از مردم روستا و هنر آن‌ها کمک گرفتیم و شد نخستین اقامتگاه بوم‌گردی شهرستان دهاقان. پس از ایجاد اقامتگاه خانه خانم رباب، از طریق دامادم معرفی روستا و جاذبه‌های آن در فضای مجازی آغاز شد و توانستند پذیرای چندین تور گردشگری باشند. برگزاری تورهای گردشگری سبب شد بخش صنایع دستی در روستا هم فعال شود، ساخته‌هایی مثل کارهای سفال، عروسک و... چیزی که تا پیش از آن به صورت تفننی و دلی انجام می‌شد.
حتی پذیرایی از میهمانان را هم به خانواده آقای گنجعلی واگذار کردیم که امین ما هستند و می‌دانیم این کار را به‌خوبی انجام می‌دهند. بازسازی خانه خانم رباب یک اتفاق خوب را در روستا رقم زد که همان حفظ بناهای قدیمی در این بخش از روستا بود. خانه‌هایی که قرار بود خراب شوند تا به شکل امروزی ساخته شوند، از خراب شدن نجات پیدا کردند. شورای روستا قانونی گذاشت که در محله بازار که خانه‌ خانم رباب در آن قرار دارد، اگر قرار است خانه‌ای بازسازی شود لااقل باید دیوارهای بیرونی کاهگل شوند و بافت بیرونی حفظ شود. بخشی از محله سنگفرش شده و مرحله دوم آن قرار است تا خانه خانم رباب برسد و از این نظر هم اتفاقات خوبی افتاده است. تا حالا چند باری هم میهمان خارجی داشته‌ایم و اینکه این خانه داستان دارد بخش جذاب سفر برای آن‌ها بوده است. 


حفظ هویت خودمان
بناهایی که از گذشته مانده‌اند بخشی از هویت کشورمان هستند. ممکن است ارزش بعضی از آن‌ها کمتر و بعضی‌ها بیشتر باشد اما باید همان‌هایی را هم که فکر می‌کنیم ارزش کمتری دارند، حفظ کنیم.

شب هایی که مادر می رفت
شب‌هایی که مادرم مجبور بود برای دیدن مریض به روستای دیگری برود، من در خانه تنها می‌ماندم. آن شب‌ها معمولاً با صدای همراهان مریض که برای بردن مادرم می‌آمدند از خواب بیدار می‌شدم. مادرم که خانه را ترک می‌کرد، من تنها می‌ماندم. گاهی که باد بود، درها به هم می‌خوردند و صدای دلو فلزی چاه بلند می‌شد که به دیواره چاه می‌خورد. صدای سگ‌های روستا و شغال‌ها از صداهای دیگر شب بود که برایم ترسناک بود. با این همه طولی نمی‌کشید که دوباره خوابم می‌برد تا وقتی که مادرم از دیدن مریض بر می‌گشت و من دوباره از خواب بیدار می‌شدم اما این بار نه با ترس که خوشحال از برگشت مادرم. 
این‌ها بخشی از خاطرات شبانه من از خانه خانم رباب است که هرگز فراموششان نخواهم کرد.

منبع: روزنامه قدس عباسعلی سپاهی یونسی

منبع: قدس آنلاین

کلیدواژه: بازسازی خانه روستای پوده برای معالجه خانواده ام خانه ما آن زمان بچه ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.qudsonline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «قدس آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۹۲۰۳۲۱۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

نصب شیر آلات تنظیم فشار در روستای توتک شهرستان مروست

به گزارش خبرگزاری صدا و سیما مرکز یزد، منصور فلاحتی گفت: به منظور مدیریت فشار و تقسیم عادلانه آب در شبکه توزیع آب این روستا یک عدد شیر گلوپ و دو عدد شیر قطع و وصل نصب شد.   او به احداث حوضچه شیرآلات شبکه توزیع آب این روستا اشاره کرد و افزود: با اجرای این عملیات ۱۳۰ خانوار روستای توتک از توابع بخش ایثار مروست با جمعیتی بالغ بر ۵۰۰ نفر از بهبود فشار آب برخوردار شدند.   مدیر امور آبفای مروست ادامه داد: عملیات اجرایی شبکه توزیع آب روستای توتک با اعتباری حدود یک میلیارد ریال از محل اعتبارات داخلی به اتمام رسید.

دیگر خبرها

  • زندگی لک‌لک‌ها در کنار مردم روستا +عکس
  • قلعه تاریخی روستای تاج آباد کهنه در آستانه تخریب + تصاویر
  • روستاهای آبپخش نیازمند توجه بیشتر مسؤولان هستند
  • نصب شیر آلات تنظیم فشار در روستای توتک شهرستان مروست
  • گذر از میانه تاریخ با سفر به روستای انجدان اراک
  • توسعه خط انتقال آب روستای آبخورده شهرستان پیرانشهر
  • روستایی که سهم لک‌لک‌ها شد
  • میراث فرهنگی اجازه انتقال آب از روستای تاریخی گیسک را نمی‌دهد
  • روستایی که سهم لک لک ها شد | لک لک هایی که روستاییان را مجبور به خانه سازی کردند
  • این لک لک ها اهالی را مجبور به خانه سازی می کنند